Pazartesi, Mart 02, 2009
بار خسرو گلسرخی همیشه به دوشم بوده است با عاطفه گرگین، همسر خسرو گلسرخی
با عاطفه گرگین، همسر خسرو گلسرخی
بار خسرو گلسرخی همیشه به دوشم بوده است
معصومه ناصری
این استعماراین جامه سیاه معلق را چگونه پیوندیستبا سرزمین من؟آن کس که سوگوار کـــرد خاک مـــراآیا شکستدر رفت و آمد حمل اینهمه تاراج؟ این سرزمین من چه بیدریغ بودکه سایه مطبوع خویش را بر شانههای ذوالاکتاف پهن کـــرد و باغها میان عطش سوخت و از شانهها طناب گذر کـــرداین سرزمین من چه بیدریغ بـــودثقل زمین کجاستمن در کجای جهان ایستادهامبا باری ز فریادهای خفته و خونین ای سرزمین من !من در کجای جهان ایستادهام؟
خانم گرگین این صدا را چند وقت است نشنیدید؟ خیلی وقت است. من بعضی وقتها گوش میدهم چون نوارش را دارم، اما سعی میکنم کمتر بشنوم. برای اینکه خب خاطرات زیادی را در من زنده میکند و باعث میشود که یک نوع اندوه به من دست بدهد. نه اندوه خیلی زیاد چون فکر میکنم اتفاقی که برای خسرو گلسرخی افتاد، یعنی همین دادگاه و بعد مرگ قهرمانانهاش، خودش افتخاری بود برای من که همسرش بودم و آدمهای دور و برش که او را میشناختند و فکر میکنم جامعه ایران. البته از نبودنش دلگیر و اندوهگین میشدم، اما نه بهعنوان کسی که زار درونی بزند و فکر کند که یک چیزی را گم کرده من فکر میکنم هیچوقت هیچ چیزی را در زندگیام گم نکردم. همین را میتوانم به شما بگویم.
زندگی شما با خسرو گلسرخی یک زندگی شاعرانه بود؟زندگی من با گلسرخی؟.... بله! ما در واقع هردو دست به قلم بودیم، یعنی از بچههای اهل قلم بودیم که با هم آشنا شدیم، در سالهای ۴۸. خسرو در روزنامههای مختلف مینوشت، من هم همینطور. در ضمن شعر هم میگفتیم. هردو تقریبا برای جامعه ایران در آن دوره، آدمهای آشنایی بودیم. همیشه مرتب مینوشتیم، چه نقد کتاب چه نقد سینما و چه نقد شعر. آشنایی ما هم از همینجا شروع شد.
با شعر با هم آشنا شدید؟ بله. یادم هست، در یکی از همین نشریاتی که کار میکردم سهشنبهها بعدازظهر جلسههای دیداری داشتیم، که یک روز خسرو گلسرخی هم آمد، شعری از خودش را خواند و ما از همان جا با هم بیشتر آشنا شدیم. یعنی آشنا بودیم، ولی از آنجا باهم بیشتر آشنا شدیم و این آشنایی ادامه پیدا کرد. یادم هست که همان روز من را دعوت کرد به تالار رودکی که آنجا آقای حشمت سنجری برنامهای داشت. من دعوتش را قبول کردم و رفتیم. دیگر از آن موقع بیشتر بهم نزدیک شدیم. چون نزدیکیهای فکری خیلی زیادی باهم داشتیم، در شعر و هنرهای دیگری که در آن موقع خیلی دنبالش میرفتیم...
این شروع یک عشق بود خانم گرگین؟فکر میکنم، البته! چون هردو خیلی خیلی جوان بودیم. نمیخواهم بگویم که در سنین دیگر چنین اتفاقی نمیافتد، اما... بله! غیر از این نبود. یک واقعیتی بود که ما را بهم پیوند داد.
چقدر فاصله بود میان آشنایی و تصمیمتان برای زندگی مشترک؟خیلی سریع دیگر... یعنی اوایل سال ۴۸ با هم آشنا شدیم و اواخر همان سال ازدواج کردیم.
خب پس خیلی نتوانستید منتظر...وقایع دیگری باشیم...نخیر! خیلی سریع هردو... تقریبا هردو ۲۵ـ۲۴ ساله بودیم که با هم ازدواج کردیم.
به نظر میرسد بین شعر، بین دنیای شاعرانه، دنیای رمانس و دنیای سیاست یک خط فاصله بزرگ هست اما...البته بسته به این است که در چه زمانی در چه دوره و در چه شرایطی باشد. تقریبا عدهای از شاعران به «هنر برای هنر» معتقدند و عدهای هم نیستند. خسرو با صرفا «هنر برای هنر» بهطور کلی، چه در شعر چه در هنرهای دیگر، موافقت زیادی نداشت. من هم خودم شخصا فکر میکنم همینطوری آدم نمیتواند دست به قلم داشته باشد و بنشیند شعر بگوید، حتی عاشق بشود، دوست داشته باشد، اما مسایل اجتماعی را نبیند. سیاست در مسایل اجتماعی جاریست و به نظر من در تمام روز و لحظههایمان هست. شما تلویزیون را باز میکنید، همین رادیو خودتان را آدم باز میکند، با تمام مسایلی که به آنها گوش میدهد، از موزیک و نقد کتاب تا داستانخوانی و مسایل دیگر، بازهم شما در سیاستاید. یعنی میخواهم بگویم همه اینها مربوط میشوند به سیاست. سیاست چیزیست که در تمام حرکتهای ما جلوه خودش را دارد. من فکر میکنم اینطور باشد.
۲۴ساعت از زندگی روزمرهی شما را تصور کنیم، در همان سال های اول آشناییتان. این ۲۴ساعت چطور میگذشت؟من میتوانم حتی یک روز پیش از دیگرندیدن خسرو را برایتان بگویم. ما صبحها با هم پا میشدیم، میآمدیم ازخانه بیرون و سوار تاکسی میشدیم. خسرو میرفت روزنامه «کیهان»، من هم میرفتم رادیو، آنوقتها من در رادیو کار میکردم.
توی میدان ارگ؟ بله. چون مسیرمان یکی بود. او اول پیاده میشد و من هم میرفتم میدان ارک.
آقای گلسرخی آنجا توی روزنامه کیهان چکار میکردند؟خسرو منتقد بود. فکر میکنم... سردبیر بخش هنری روزنامه کیهان در آن زمان بود. نقد کتاب، تئاتر، سینما و اینجور چیزها.
شما توی رادیو چکار میکردید آن موقع؟ من هم همین کارها را میکردم... بله دیگر... مصاحبه میکردیم، شعر میخواندیم یا از دیگران...
ساعت کاری شما کی شروع میشد خانم گرگین؟ما هردو ۸ صبح از خانه میرفتیم بیرون. ظهر برمیگشتیم خانه، چون خانه نزدیک بود. برمیگشتیم خانه ناهار میخوردیم و دوباره عصر میرفتیم سر کارمان و تا ساعت ۵ـ۴ تقریبا بیرون بودیم و بعد هم یا میآمدیم منزل یا میرفتیم بیرون که بیشتر موقعها به دلیل اینکه باید میرفتیم کارها را میدیدیم و اینها، یا مثلا به تئاتر میرفتیم و یا برای شنیدن موزیک و اینها که بتوانیم بنویسیم. او نقد مینوشت، البته در بخشهای هنری. من در رادیو و او هم در روزنامه. بیشتر روزها و شبهایمان را... روزهایمان را البته و نه شبهایمان، به اینگونه مسایل میپرداختیم.
قاعدتا شبها هم با جمعهای دوستانه میگذشت و یا عصرها.البته! ما دوستان بسیار زیادی داشتیم که همه اهل قلم بودند. همه با هم جمع میشدیم و واقعا یاد آن روزها بخیر. الان اینروزها گم شدهاند. اصلا نیستند، وجود ندارند... یا آن آدمها اصلا دیگر وجود ندارند.
کسانی را، از آدمهای آن روزگار، نام میتوانید ببرید؟بله. شاملو بود، اخوان بود. خیلیهای دیگری بودند که متاسفانه الان نیستند. فریدون مشیری، نادرپور و دکتر ساعدی بودند مخصوصا که خیلی دوستان خوبی بودیم و جمعهای بسیار خوبی داشتیم.
تاریخ زندگی شما میگوید که سالهای معدودی باهم زندگی کردید.دقیقا همینطور است. ما سال ۱۳۴۸ باهم ازدواج کردیم و سال ۵۲ دیگر پایان زندگی مشترکمان بود. خسرو دستگیر شد، منهم البته یک هفته بعد از او دستگیر شدم.
چی شد که اینقدر به آتش سیاست نزدیک شدید، هم شما و هم خسرو گلسرخی؟خیلی داستان عجیب و غریبی خواهد بود. خسرو گلسرخی اولا بیشتر شاعر و نویسنده بود که چهره تابناکادبی- سیاسیاش در دفاعیات شجاعانهاش نمودار شد. دفاعیاتی که در دادگاه داشت و الان یک قسمتاش را پخش کردید. خسرو به نظر من که نزدیکترین فرد به او بودم در زندگیاش، اهل آنچیزهایی که بهش بسته بودند مطلقا نبود. همه این را میدانند. خسرو به نظر من کار اساسیاش همان دفاع جانانهاش در دفاع از مردمش کرد و گفت، من هیچ حرفی در رابطه با خودم ندارم بزنم، من از خلقام دفاع میکنم. همین روزها که بارها و بارها دفاعیاتش پخش شد از تلویزیون جمهوری اسلامی، خیلی از جوانان تماس میگیرند، ایمیل میزنند، صحبت میکنند و برایشان خیلی عجیب است و خیلی ستایشش میکنند. یعنی میخواهم بگویم خسرو به آن صورت هیچکار سیاسی نکرده بود. کار سیاسیاش همین بود که من و شما و دیگران داریم از تلویزیون میبینیم و میشنویم. البته خسرو منتقد خیلی خوبی بود. شعرهایش خیلی مردمی و سیاسی بودند. قلماش اصلا قلمی اجتماعی و سیاسی بود. سیاسی نه بهمعنای گروهی و سازمانی و توپ و تفنگ و اینها، تفکرش تفکری تودهای و مردمی بود. به این دلیل بود، به نظرم، که خسرو را میخواستند ازپای دربیاورند.
شما و بقیه جوانهای هم دوره شما به نحو غریبی کلهتان بوی قورمه سبزی میداد؟چطور؟
به معنای واقعی کلمه، یعنی وارد یک دایرهای شدید که خطرناک بوده، شاید با حس و حال شاعرانه شما همخوانی نداشته. گاهی وقتها به نظر خودتان اینطور نمیرسد؟من میخواهم بگویم که ما جوانتر از آن بودیم که به این مسایلی که شما میگویید اندیشیده باشیم. البته تازه گروههایی تشکیل شده بود و داشتند یک کارهایی میکردند. اما، ما با این گروهها نبودیم مطلقا. ما دوتا کارهایمان کارهای نوشتنی بود، کارمان نقد بود و حتی صحبتهای خیلی ملایم. یعنی واقعا کار داغی نکرده بودیم. گفتم، خسرو کار داغش واقعا همین بود که شما دارید میبینید، کار جانانهاش. کاری که خلاف باشد واقعا نکرده بود. آخر میدانید، واقعا سوال که میکنید، یعنی شما به یک اقدامی دست زده باشید، ولی ما به هیچ اقدامی دست نزده بودیم. اقدام ما فقط توسط قلم و کاغذ بود که نقد میکردیم...
البته با قلم هم میشود اقدام سیاسی کرد خانم گرگین!البته، البته. همین است. ولی این آزادی است دیگر. من فکر میکنم این تنها آزادی است که باید وجود داشته باشد. اگر قرار بشود آدم نوک قلمش را هم بشکند و نتواند چیز بنویسد، نتواند حتی حرف بزند، دیگر کمترین حیثیتی برای بشر باقی نمیماند. پس چکار کنند آدم؟ یک نویسنده باید بتواند حرفش را بزند. آدم باید بتواند حرفش را بزند، شاعر باید آنچه فکر میکند را بنویسد، یک منتقد باید آنچه را که فکر میکند بنویسد.... یعنی این واقعا به همان اندیشه برمیگردد. اگر آزادی اندیشه نباشد که دیگر واقعا استبداد و دیکتاتوریست.
خسرو گلسرخی بیش از یکسال در زندان بود تا روزی که تیرباران شد.بله. خسرو در فرودین ۵۲، شانزدهم، فکر میکنم دستگیر شد. چهاردهم یا شانزدهم. و آخر بهمن ماه، درست امروز ۲۹ بهمن تیرباران شد. کمتر از یک سال
شما در این مدت کجا بودید؟من خودم هم در زندان بودم.
در همان دورانی که خسرو گلسرخی زندان بود؟ بله،. من را هم بعد از خسرو و بی هیچ دلیل مشخصی دستگیر کردند. ۴سال در زندان بودم. البته با گروه آنها محاکمه نشدم. تنهایی محاکمه شدم و بیهیچ دلیلی، طبق معمول دیگر.
در زمان تیرباران خسرو گلسرخی شما در زندان بودید؟ من، بله.
و در زندان خبر را شنیدید؟ بله، در زندان خبر را شنیدم. به من گفتند که اینها تیرباران شدند.
در مورد آنروز حرف بزنیم؟حرف بزنیم؟ خب الان سالها گذشته، ۳۳ سال گذشته، اما دقیقا یادم هست که هر روز منتظر بودیم ببینیم روزنامهها چی مینویسند. چون آنوقتها در زندان سیاسی زنان تلویزیون نبود که بتوانیم دادگاه ر دنبال کنیم. از همین روزنامههایی که بعدازظهرها به ما میدادند میخواندیم. آنشب یکی از این روزنامهها را آوردند که صفحه اولش تیتر زده بودند حکم اعدام دانشیان و گلسرخی ابرام شده بود. روزنامه را نگهبان بند آورد. خب بچهها همه خیلی ناراحت بودند. من تنها گفتم که خب بالاخره هر کسی یکجوری میمیرد، چه بهتر که آدم اینطور با افتخار بمیرد. یعنی تنها عکسالعمل من آنموقع این بود، واقعا این بود. بچههایی که آنجا بودند تعدادیشان مذهبی بودند و تعدادی هم بچههای چپ بودند که بچههای مذهبی به خواندن قرآن پرداختند و بچههای چپ هم که همیشه سرود میخواندند.
این شاید مسئله شخصی من است...ببینید... شما با خسرو گلسرخی زندگی کرده بودید، دوستش داشتید و خبر ابرام حکم اعدام ان کسی را که دوست داشتید میشنوید. من نمیدانم فضای سیاسی یا فضای ایدئولوژیک آنموقع چهطور بوده ولی به نظر من با این اتفاق مهم زندگیتان سیاسی رفتار میکنید...
میدانید چرا؟ دقیقا میفهمم چه میگویید. میگویید، چطور ممکن است آدم... خب من خودم هم گمان میکنم که ۲۳سالم بود...
بله، شما خیلی جوان بودید آنموقع.خسرو هم سنی نداشت، دو سال از من بزرگتر بود. ببینید، در شرایطی شما باید سعی کنید که نشکنید. اگر خودتان را نگه ندارید، میشکنید و این شکستن اول برای خودتان بد است. از نظر روحی اصلا میافتید یک گوشه و بعد هم بیماری... دچار یک بیماری روانی میشوید. کاری که ما همیشه یاد میگرفتیم، یعنی توی خودمان، چون من وابسته به هیچ گروه و دار و دستهای نبودم، چنانکه خود خسرو هم نبود. اما از اول بخودم گفته بودم. من تقریبا ۹ماه بود در زندان بودم، یعنی از همان فروردین تا بهمن. اصلا باور نمیکردیم که چنین اتفاقی بیفتد و حالا وقتی افتاده بود، دیگر چه باید میکردیم. یا میباید مینشستیم یک گوشه و خودمان را از بین میبردیم که واقعا خیلی سریع هم این اتفاقها میافتد. یعنی اگر آدم بهخودش مسلط نشد، فورا از بین میرود. منظورم این است که به لحاظ روحی آدم مجبور است و وقتی آدم مجبور است واقعا باید عشق، دوستداشتن، عاطفه و همه این چیزها را در گوشهای از قلبش نگه دارد و خودش را نوع دیگری نشان بدهد که غیر از آنیست که در درونش هست. یعنی واقعا درون آدم یک چیز دیگر بود، ولی بیرون آدم میباید یک چیز دیگری جلوه میداشت. تنها همین را میتوانم بگویم، در رابطه با عشق و دوستداشتن، مخصوصا در آن دوره که گفتم، بالاخره دوران بحبوحه جوانی ما بود و ما مثل همهف خیلی سریع بههم پیوند خورده بودیم. دیگر بچهها هم همینطور بودند و اختصاصی ما دوتا فقط نبود. ولی باید جلوه ظاهری را کنترل میکردیم.
پس یکطوری رفتارتان سیاسی بود؟
دقیقا. گفتم که، آنموقع آنقدر جوان بودیم که من واقعا نمیتوانم آن دوران را تحلیل کنم. ولی الان که از من میپرسید، برای اولین بارست که در همین لحظه به آن فکر میکنم که واقعا چه چیزی باعث شد که آدم یک چنین حرفی بزند؟ خب فقط برای اینکه بگوید من قویام؟ بله! حتما همین بوده که وقتی آن روزنامه را به من میدهند و من هم آن حرف را میزنم. فقط بهخاطر همین است.
شاید آن روزنامه را میدهند به شما که شما بشکنید و شما میخواهید که ناکام بگذاریدشان.دقیقا همین است، یعنی یکنوع مبارزه که آدم ناخودآگاه میکند، میدانید! یعنی بهجز این چیز دیگری نباید باشد. ولی خب یاد و خاطره و همهی این چیزها که تا امروز هم همیشه با آدم است، مخصوصا یک چنین آدمهایی که هر روز می آیند روی آنتن و میروند.
خانم گرگین! چشمهای شما چه رنگیست؟چشمهای من قهوهای متمایل به مشکی.
چون داشتم شعری از خسرو گلسرخی میخواندم، الان پیش چشمم است. میگوید که ابریشم سیاه ...ابریشم سیاه دو چشمات خانه من است/ خانهای که در آن خواب میروم. یک چنین چیزی. من الان جلویم نیست، بله! میگوید:«ابریشم سیاه دو چشمات خانه من است/ خانهای که در آن خواب میروم و میمیرم». یک چنین چیزی باید باشد.
بله. ابریشم سیاه دو چشمات/ یادآور شبی زمستانیست/ من بیردا......بدون وحشت دشنه...
...شادمانه خواب میرفتم/ ابریشم سیاه دو چشمات خانه من است...
و خانهای که در آن خواب میروم و میمیرم.
و میمیرم...و میمیرم. خیلی زیباست، بله؟
بله، خیلی زیباست. میخواستم بپرسم این شعر را برای چشمهای شما گفتند که خب دیگر تردیدی ندارم. برای چشمهای شما گفته...این را دیگر واقعا نمیدانم چه بگویم... نمیدانم، شعرهای زیادی دارد خسرو.پ مثل: «باید که دوست بداریم یاران/ باید که چون خزر بخروشیم/ فریادهای ما اگرچه رسا نیست/ باید یکی شود/ باید تپیدن هر قلب/ اینک سرود/ باید سرخی هر خون/ اینک پرچم/ باید که قلب ما سرود و پرچم ما باشد». این یک شعرخیلی بلند است که در آن دوره خیلی طرفدار داشت.
این شعری که برایتان خواندم از این جهت چشمم را گرفت که یک خسرو گلسرخیای را ما میشناسیم که سیاسیست، میرود پشت تریبون دادگاه حرفهای داغ سیاسی میزند و بعد انگار پاردوکسی که هست بین آن حرفهای سیاسیاش و این شعرهای عاشقانه قبل از اینکه بیایم با شما صحبت کنم چند لحظه من را گرفت.در این شعر... اسمش هم هست «ابریشم سیاه دو چشمات» میگوید: «بر تپهها بایست/ پریشان کن/ اینک هجوم فاصلهها را/ ای آمده ز عمق فراموشی/ در من عقاب منقلبی هست/ که هرگز ز خستگی نرانده سخن/ هرگز نگفته: آری/ از من مخواه فرود آیم/ بگذار رویزردی بابک را/ هرگز بهیاد نیارند». همین است دیگر، بله؟
بله، بله.بعد میگوید: «ابریشم سیاه دو چشمات/ یادآور شبی زمستانیست/ من بیردا/ بدون وحشت دشنه/ شادمانه خواب میرفتم/ ابریشم سیاه دو چشمت/ خانه من است/ آن خانهای/ که در آن خواب میروم/ و میمیرم». البته من تکهای از اینور خواندم و تکهای از آنور. چون جلویتان هست و دارید میبینید، احتمالا شعر بلندیست. بله میگفتید.
خب، این آدم سیاسی چطوری آنقدر عاشق بوده؟ چطور آن آدم عاشق اینهمه سیاسی بوده؟ آنهمه شاعر بوده؟ این را برایمان تعریف کنید.
راستش این داستان یک داستان شخصیست و ایکاش خودش میگفت. چون آن چیزی که در درون او میگذشت، شکافتناش برای من کمی مشکل است، آن هم الان، بعد از این سیوچندسالی که گذشته. خسرو با عنایت به پیشینه درخشان تفکریاش که همان عشق به مردم بوده، خیلی آدم عجیبی بود، خیلی دوست داشت مردمش را. در همین شعری که شما گفتید، میبینید همان قسمت اول، در همان ابریشم سیاه دو چشمت میگوید: در من عقاب منقلبیست/ که هرگز ز خستگی نرانده سخن/ هرگز نگفته: آری/ از من مخواه فرود آیم... اصلا هم عاشقانه است هم یکنوع نظم فکری در آن هست. همه کارش همین بود...
تا آنجا که بگذار روی زردی بابک را/ هرگز بیاد نیارند...بله، بله. میخواهم بگویم دور از سیاست نیست این که: «در انزوا چه کسی خواب آفتاب دید/ تا من به انتظار بمانم/ کنار دریچه/ و درخیال بال کبوتر/ سقوط کنم میان سیاهی». یعنی شما به هر بیتاش که نگاه کنید، میبینید حرفی دارد. درست است که شما را دوست دارد و دربارهی چشمان آدمها میگوید یا محو یک عشق مشخص است، اما این عشقاش را جدا از آرمان درونیاش نمیداند و آرمانش هم مردمشاند. واقعا اینطور بوده. یعنی آنچیزی که شما دیدید و در دادگاهش هم گفت. یعنی واقعیتاش این بوده. از خسرو حرف زیاد دارم که اگر کتابی را که دارم درمیآورم بخوانید آنجا هم میبینید که واقعا میشناسیمش.
دارید کتابی در مورد خسرو گلسرخی منتشر میکنید؟نخیر. یک چیزی اختصاصاً در مورد او ولی در مورد او هم نوشتهام.
زندگی خودتان؟بله دیگر، تقریبا یک چنین حالتی. بله... همه چی باهم است. زندگی... همان زندگی که خودمان هم بهطور کلی در آن قرار گرفتهایم. ما، من، خسرو و دیگران. من نمیدانم این شعر قبل از اعدامش را هم دیدهاید که میگوید: «خون ما میشکفد در برف/ برف اسفندی/ خون ما میشکفد بر لاله/ خون ما پیرهن کارگران/ خون ما پیرهن دهقانان».
روزگار یک دختر جوان شاعر و نویسنده که با یک پسر جوان شاعر و نویسنده ازدواج کرده بعد از این اتفاق بزرگی که در زندگیش میافتد به چه سمت و سویی پیش میرود؟منظورتان آن دخترخانم است؟
منظورم همین دخترخانمیست که الان دارم با او صحبت میکنم....که الان دیگر در سن...خب، زندگی من خیلی عوض شد، به دلیل... یعنی گاهی وقتها فکر میکنم به چه دلیل؟ به دلیل اینکه یک نام روی شانهام بود که هرجا میرفتم و... هنوز هم که هنوز است هرجا که اسم من باشد، اسم او هم دنبالش هست اما هرجا اسم او باشد طبیعتا اسم من بهمیان نمیآید. نمیدانم، شاید اینطوری باشد.من اولا تمام کارهایم را اگر خوانده باشید، چه شعرها چه مقالهها چه کتابها را همیشه به اسم خودم نوشتم، یعنی قبل از ازدواجم هم همینطور بود. وقتی من با خسرو آشنا شدم، به اسم خودم چیز مینوشتم، یعنی درهمه نشریات شعرها و کارهایم به اسم خودم بود.
عاطفه گرگین بودید و عاطفه گرگین ماندید؟ماندم، یعنی میخواهم بگویم که همیشه میخواستم استقلال خودم را داشته باشم. چون زن یک شاعر شدم، چون زن یک نویسنده شدم، دلیل این نیست که باید تحت تاثیر کاراکتر او قرار بگیرم. به این دلیل سعی کردم که خودم باشم و خودم ماندم و تا حالا هم خودم هستم. اما بار خسرو گلسرخی همیشه به دوشم بوده، یعنی نتوانستم راحت زندگی کنم، در هیچ جا، در هیچ جا واقعا. هرجا رفتم با انگشت نشانم دادند که این همان است، مثلا زن فلانیست. این هست که... سخت بود، خیلی سخت بوده برایم، ولی مجبور بودم که تحملش کنم و هنوز هم دارم تحملش میکنم.
هیچوقت نخواستید فاصله بگیرید؟من خواستم، ولی نگذاشتند. فاصله... منظورتان فاصله نامیست یا...؟
فاصله عاطفی، فاصله نامی.فاصله عاطفی که خودبخود بوجود میآید، یعنی وقتی که شما ۳۰سال هیچ رابطه کلامی، نگاهی، نشست و برخاست با کسی نداشته باشید، فقط یک خاطره برایتان میماند. درست است؟ خاطره هست. البته احترام، عشق و خاطره وجود دارد و این احترام همیشه هست. مخصوصا که من فرزندی از او دارم. آدم مگر میتواند چنین کسی را فراموش کند، آنهم وقتی همسرش بوده و پدر فرزندش؟ ولی فاصلهگرفتن... من دقیقا منظورتان را نمیدانم، چه نوع فاصلهای؟
زندگی مستقل از سنگینی نام خسرو گلسرخی؟من فکر میکنم تمام دوران زندگیام سعی کردهام مستقل باشم. واقعا من نبودم که بخواهم زیر سایه او زندگی کنم و همانطور که به شما گفتم، من همه کارهایم را حتی به اسم خودم مینوشتم. یعنی نوشتههایم و همه زندگیام به اسم خودم بوده. ولی سایه او بوده دیگر، یعنی خب آدم کمی نبود که مثلا به شکلی از خاطرهها برود بیرون. اگر از خاطره مردم رفته بود بیرون، شاید برای من آسانتر بود. ولی چون در ذهنها بود، این حضور او باعث میشود که من محدود باشم. من نخواستم. این را آن شرایط، شرایطی که ایجاد شده بود برایم بوجود آورده بود.
و شما هم، هم پای شرایط پیش رفتید؟من هر کاری کردم، یعنی واقعا هر کاری کردم که بتوانم جدا کنم خودم را از این شرایط، یا نگذاشتند یا نشد و یا نتوانستم. میدانید! یعنی واقعا من زنی هستم که خیلی معقتد به استقلالم. در همان دوران کم زندگیمان هم خسرو گلسرخی میدانست که من یک آدم مستقل هستم به لحاظ ذهنی و اصلا کارم اینطوری بود. هیچوقت هم نه ایرادی داشت و نه اشکالی، چون بالاخره او هم یک آدم روشنفکر پیشرو بود و نمیتوانست نظر دیگری داشته باشد. هر اتفاقی افتاد، بعد از نبودن او بود. یعنی این گرهای که به زندگی من زده شد، به این دلیل بود که او رفت و این رفتن باعث شد که... خب بالاخره من اول تحمل کردم و این تحمل برای احترام، یاد و همه این چیزها بود. و بعد سالها گذشت، گذشت و دیدم همینطوریست. حالا هم که دیگر به اوج رسیده، من همینطوری باز ماندهام. یعنی من واقعا بعد از رفتن او تنها ماندم، میدانید؟ و یا خواستند تنها نگهام دارند. این دوتا در هر صورت هر دو هستند، نمیدانم کدامش را بپذیرم. ولی میگویم، در ارادهی من نبود که بتوانم کاری بکنم.
خسرو گلسرخی برای ابریشم سیاه دو چشمهای شما این شعر را گفته و شعر قشنگی هم گفته. شما از شعرهایتان که برای خسرو گلسرخی گفتهاید، چیزی برای ما میخوانید؟یک شعر کوتاه هست، تازه درآمده. شعر کوتاه باشد یا بلند؟
فرقی نمیکند. هر شعری که شما فکر میکنید مناسب است. فکر کنید الان در یک مشاعره، وقتی که خسرو گلسرخی آن شعر را برای شما خوانده، شما میخواهید متقابلا برایش شعری بخوانید.من یکیـ دوتا شعر کوتاه برایتان میخوانم.
میشنویم.بیا نگاه مرا پر کن/ از ملایمت عشق/ از نم باران/ از ایثار/ در عبور باد.یک کار خیلی کوتاهتری دارم که همانموقعها گفتم:خیس/ خیس/ خیس منم/ خیستر از باران. یک کار دیگری هم دارم که میگویم: من یک زنم/ و عاشقوار میگذرم/ برای تو نغمه میخوانم/ گیاهان میدانند/ برگ و باد میسراید/ نسیمی سرد در انتشار روز/ سوداگران دلگیر را/ بهسوی زمین پرتاب میکند/ زمین به دست شورشگران/ دیگر زمین نیست/ و آفتاب از هراسی داغ میسوزد/ سپیدارها در دستان من شکوفه میدهند/ که در خیال دستهای من/ درخاک ریشه دواندهاند.
Kaydol:
Kayıt Yorumları (Atom)
Hiç yorum yok:
Yorum Gönder